رفیق با معرفت
پاتوق بچه های با مرام

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 43
بازدید هفته : 99
بازدید ماه : 99
بازدید کل : 29279
تعداد مطالب : 57
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


در یک زمستانکه هوا بسیار سرد بود سکه های داخل جیبم راتکان دادم و لبخندی زدم وبا خودم گفتم : امروز دیگر می توانم دستکشی راکه می خواهم بخرم . این فکر به سرعتم افزود تا زودتر به مدرسه برسم . از کوچه ها گذشتم و وارد خیابان شدم ،خیابان سردتر از کوچه بود وباد با سرعت می وزید . خود را به کنار دیوار کشاندم تا از هجوم باد ها درامان باشم . دست هایم را از جیبم بیرون اوردم . یقه ی لباسم را بالاتر کشیدم،کمی احساس گرما کردم و فقط سرمای کمتری فقط به صورتم می خورد .دوباره دست هایم را داخل جیبم فرو بردم و با خودم گفتم امروز خیلی سرد تر است ولی هیچ عیبی ندارد تحمل می کنم فردا حتما دستکش می خرم ،آن وقت وقتی که به مدرسه می روم دست هایم از سرما خشک نمی شود . سرما بیشتر شده بود و راه طولانی تر به نظر می امد.چند قدمی که جلوتر رفتم ناگهان صدایی را شنیدم صدا آرام و ضعیف و بیشتر به ناله شباهت داشت،ایستادم و به اطرافم نگاه کردم کمی دورترپیرمردی به درخت کهن سالی تکیه داده بود.

ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ برچسب:داستان ,داستان, توسط حسین نقی پور
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی :